Customize Consent Preferences

We use cookies to help you navigate efficiently and perform certain functions. You will find detailed information about all cookies under each consent category below.

The cookies that are categorized as "Necessary" are stored on your browser as they are essential for enabling the basic functionalities of the site. ... 

Always Active

Necessary cookies are required to enable the basic features of this site, such as providing secure log-in or adjusting your consent preferences. These cookies do not store any personally identifiable data.

No cookies to display.

Functional cookies help perform certain functionalities like sharing the content of the website on social media platforms, collecting feedback, and other third-party features.

No cookies to display.

Analytical cookies are used to understand how visitors interact with the website. These cookies help provide information on metrics such as the number of visitors, bounce rate, traffic source, etc.

No cookies to display.

Performance cookies are used to understand and analyze the key performance indexes of the website which helps in delivering a better user experience for the visitors.

No cookies to display.

Advertisement cookies are used to provide visitors with customized advertisements based on the pages you visited previously and to analyze the effectiveness of the ad campaigns.

No cookies to display.

از روزمرگی ها:میان تو و چشمانم تفنگی است

از روزمرگی ها:میان تو و چشمانم تفنگی است

این روزها… این روزها را این زمین از یاد نمی برد. در زمین هایی به جا مانده از تاریخ، زیر گرمای آفتابی که بیشتر از همیشه اینجا می تابد، کنار نقاشی های این ساحل… نشسته ایم کنار هم… پاهایمان را دراز می کنیم و تکیه می دهیم به دیوار خانه های نم گرفته ی این ساحل و در بیکرانه ی این دریا هیچ حائلی نیست بین نگاه من و تو. آنوقت زلال چشم های توست که دریایم می شود که می تواند مرا در اعماقش غرق کند. بلند بلند برایت ریتا را می خوانم و بیتایم را جایش می گذارم که آی بیتا، بیتای من… میان تو و چشمانم تفنگی است. دستهایت را می گیرم و آرام در قلبت، در آرامش تپش های منظمش ضرباهنگ زندگی ام… زندگی ات را می شنوم و سرمست پرت می شوم به بهار سال شصت و شش در کوچه پس کوچه های تهران و تلو تلو می خورم روی ماسه های داغ جزیره و کودکی را می بینم که در ساحل خالی بادبادک هوا می کند و نگاهم به نگاهت گره می خورد و در دل با تو می گویم بیتا… خستگی هایت را مثل کیف مدرسه ات گوشه ای پرت کن و بادبادکت را رها کن و بیا فارغ از هرچه بود و باید می بود در سر راست ترین خیابان های شهر بی بن بست در فلورانس، فرانکفورت، تهران، در این ساحل ماتم گرفته ی دم غروب جنوب با هم بدویم و آنقدر بدویم که زمین، این روزهای ما را هیچ وقت فراموش نکند و می خندی و می خندم و می گویی ما که خیلی وقت است از خیر بازی های این دنیا گذشته ایم و رها می دوی تا بادبادکت را به دست باد بدهی…

Latest

Read More

Comments

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

twelve − 7 =