دیوید لینچ: «پدرم میخواست به واشنگتن برود. سرِ راه تصمیم گرفته بود به فیلادلفیا هم سری بزند تا با هم دیداری تازه کنیم. باید از پگی میخواستم تا برای چند روز از خانهی من برود. نباید پدر میفهمید که با یک دختر زندگی میکنم. پدرم را به خانه آوردم و وقت خوبی را با هم گذراندیم. یکمرتبه به ذهنم رسید که پدرم را سورپرایز کنم. از او خواستم که با من به زیرزمین بیاید. آنجا خیلی قدیمی بود. همهجا بههمریخته بود و تار عنکبوت همهی محیط را گرفته بود. پنجرهها خیلی کثیف بودند. من با چوب چند تا میز کوچک ساخته بودم. آنها را به پدرم نشان دادم. خیلی از تجربههای من آنجا بود. مثلاً به ذهنم رسیده بود ببینم بعد از یک مدت طولانی میوه در هوای آزاد چه تغییراتی میکند. مراحل مختلف فاسد شدن یک میوه را میخواستم ببینم. نه فقط میوه که تعدادی پرندهی مُرده هم داشتم. یک موش مُرده هم در پلاستیک بود. این پروسهی فاسد شدن برای من جالب بود. پدرم همهی آنها را میدید و من ذوق کرده بودم. دوست داشتم پدرم در جریان تجربیات جدیدم باشد. از اینکه پدرم همه کارهایم را دیده بود، خوشحال بودم و لبخند میزدم تا اینکه نگاهم به چهرهی پدرم افتاد که انگار دردی را پنهان میکرد. هیچچیز نمیگفت و فقط نگاه میکرد. بعد از آن دیگر زیاد نماند و قصد رفتن کرد. من تا ایستگاه راهآهن همراهیاش کردم. در راه بودیم که به من گفت: «دیوید؛ بهتره هیچوقت بچه دار نشی» خیلی نگران شده بود از آن تجربههای من. نصیحتم کرد. فکر میکرد از لحاظ ذهنی و روانی به کمک احتیاج دارم. در درونم چیزی شیطانی دیده بود. اصلاً خوشحال نبود از آن زیرزمین. من درک میکردم اما…خیلی حیف شد!»
حاصل بیش از ۴ سال همراهی و بیست مصاحبه با دیوید لینچ تبدیل به منبعی برای شناخت خلاقیت ها و دیوانگی های این کارگردان بزرگ در قالب فیلمی با عنوان «دیوید لینچ: زندگی هنری» شده است. این فیلم پرتره ای از کودکی، جوانی و سالهای کنونی دیوید لینچ است. تا به حال این مستند در شش قسمت تقریبا ده دقیقه ای از مجله ی فرهنگی هنری پتریکور پخش شده و اکنون قسمت هفتم با زیرنویس فارسی اختصاصی تقدیم می شود. در این قسمت لینچ از دورانی که جنیفر، دخترش به دنیا می آید تا ساخت اولین فیلم کوتاهش «الفبا» می گوید.