خواب میبینم که در یک اردوگاه، لابه لای زندانیان دیگر نشستهام. پاهایم را توی شکمم جمع کرده ام و سرم را روی شان گذاشتهام. انگار قرار است تا ساعاتی دیگر ما را از آنجا به جای دیگری منتقل کنند. صدای همهمهی جمعیت را می شنوم. می بینم که از لا به لای جمعیت آدم ها رد می شوم. آنها را کنار می زنم و خودم را هر طور که هست به اول صف می رسانم. بعد خودم را میبینم که خونین و مالین افتادهام روی زمین و تکان نمی خورم. نفسم در خواب بند می آید. با شنیدن صدای بوق کامیون از خواب می پرم. کامیون را می بینم که از جلو، در چالهای افتاده است. سربازها یک به یک پیاده میشوند و می روند کنار جاده و اغلب سیگار روشن می کنند و آنهایی که اهل سیگار نیستند وسایل و تجهیزاتشان را آرام آرام برمی دارند و می روند گوشه ای تا مافوق شان دستور بعدی را صادر کند. برف آرام آرام می آید. نگاهم به جاده و پیچ هایی که رد می کنیم خیره مانده. چند ساعت بعد به رودخانه می رسیم و به پنج گروه تقسیم و پخش می شویم و گروه ما پشت یک تپه کمین می کند. اولین آلمانی را که دیدیم، صبر می کنیم…صبر می کنیم تا ساز و برگش را کامل آویزان کند. می خواهد تجسس را شروع کند که به گلوله می بندیمش. بدجوری جا می خورد. بعد سه نفر دیگر از تپه بالا می آیند. همه عین اولی، هر سه را می کشیم. عملیات نفوذ تا انتها با موفقیت جلو می رود اما پنج نفر در این بین اسیر می شوند و دو ماه بعد علیرغم فرجام خواهی تیرباران می شوند. از خواب می پرم و دفترچه روی میز را باز می کنم. می بینم این خواب را قبلا دیده ام و گوشه ای تاریخ زده ام نوزدهم دی ماه سالی که برف می بارید.