Customize Consent Preferences

We use cookies to help you navigate efficiently and perform certain functions. You will find detailed information about all cookies under each consent category below.

The cookies that are categorized as "Necessary" are stored on your browser as they are essential for enabling the basic functionalities of the site. ... 

Always Active

Necessary cookies are required to enable the basic features of this site, such as providing secure log-in or adjusting your consent preferences. These cookies do not store any personally identifiable data.

No cookies to display.

Functional cookies help perform certain functionalities like sharing the content of the website on social media platforms, collecting feedback, and other third-party features.

No cookies to display.

Analytical cookies are used to understand how visitors interact with the website. These cookies help provide information on metrics such as the number of visitors, bounce rate, traffic source, etc.

No cookies to display.

Performance cookies are used to understand and analyze the key performance indexes of the website which helps in delivering a better user experience for the visitors.

No cookies to display.

Advertisement cookies are used to provide visitors with customized advertisements based on the pages you visited previously and to analyze the effectiveness of the ad campaigns.

No cookies to display.

از روزمرگی ها: نوزدهم دی ماه سالی که برف می بارید

از روزمرگی ها: نوزدهم دی ماه سالی که برف می بارید

خواب می‌بینم که در یک اردوگاه، لابه لای زندانیان دیگر نشسته‌ام. پاهایم را توی شکمم جمع کرده ام و سرم را روی شان گذاشته‌ام. انگار قرار است تا ساعاتی دیگر ما را از آنجا به جای دیگری منتقل کنند. صدای همهمه‌ی جمعیت را می شنوم. می بینم که از لا به لای جمعیت آدم ها رد می شوم. آنها را کنار می زنم و خودم را هر طور که هست به اول صف می رسانم. بعد خودم را می‌بینم که خونین و مالین افتاده‌ام روی زمین و تکان نمی خورم. نفسم در خواب بند می آید. با شنیدن صدای بوق کامیون از خواب می پرم. کامیون را می بینم که از جلو، در چاله‌ای افتاده است. سربازها یک به یک پیاده می‌شوند و می روند کنار جاده و اغلب سیگار روشن می کنند و آنهایی که اهل سیگار نیستند وسایل و تجهیزاتشان را آرام آرام برمی دارند و می روند گوشه ای تا مافوق شان دستور بعدی را صادر کند. برف آرام آرام می آید. نگاهم به جاده و پیچ هایی که رد می کنیم خیره مانده. چند ساعت بعد به رودخانه می رسیم و به پنج گروه تقسیم و پخش می شویم و گروه ما پشت یک تپه کمین می کند. اولین آلمانی را که دیدیم، صبر می کنیم…صبر می کنیم تا ساز و برگش را کامل آویزان کند. می خواهد تجسس را شروع کند که به گلوله می بندیمش. بدجوری جا می خورد. بعد سه نفر دیگر از تپه بالا می آیند. همه عین اولی، هر سه را می کشیم. عملیات نفوذ تا انتها با موفقیت جلو می رود اما پنج نفر در این بین اسیر می شوند و دو ماه بعد علیرغم فرجام خواهی تیرباران می شوند. از خواب می پرم و دفترچه روی میز را باز می کنم. می بینم این خواب را قبلا دیده ام و گوشه ای تاریخ زده ام نوزدهم دی ماه سالی که برف می بارید.

Latest

Read More

Comments

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

19 − 19 =