از دیگر خصلت های بارز مصطفی ملکیان واضح گویی و پرهیز از ابهام و سخت گویی در مباحث پیچیده است. باز به قول و نوشته ی راسل برمی گردیم که می گوید: “فلسفه از دیرگاه امری تنها مربوط به مدرسهها یا موضوعی تنها برای بحث و جدل مشتی مردم درس خوانده نبوده است. فلسفه جزو زندگی اجتماع بوده و من کوشیده ام آن را بدین اعتبار بررسی کنم”
ملکیان نیز همچون راسل در تمام سال های تفکرش با روشن نویسی حاصل از روشن اندیشی خود قدم بزرگی در آوردن فلسفه به میان مردم برداشته است. مردم/انسانی که دغدغه اصلی ملکیان در بنیان تفکرش به حساب می آیند؛ وقتی می گوید:” من نه دلنگران سنتم، نه دل نگران تجدد، نه دلنگران تمدن، نه دلنگران فرهنگ و نه دلنگران هیچ امر انتزاعی از این قبیل. من دلنگران انسانهای گوشت و خونداری هستم که میآیند، رنج میبرند و میروند”
پتریکور با کسب اجازه از پژوهشگاه حوزه و دانشگاه از این پس قصد دارد تا خلاصه ای از بخش های مهم تاریخ فلسفه مصطفی ملکیان را به کوشش محمد جوان شایانی متناسب با حال و هوای سایت ویراستاری کند و در اختیار علاقه مندان به این حوزه قرار دهد. از رهگذرِ فهم مکاتب فلسفی، هدف آینده بر این است تا نمونه های عینی ارتباط هنر با فلسفه در بخش های دیگر سایت مورد بررسی قرار بگیرد.
در توصیف عبارت «فلسفه معاصر» باید به سراغ دو مکتب عمده ی فلسفی رایج در دو قرن اخیر یعنی اگزيستانسياليسم با همه شاخه هایش و ديگرى پوزيتويسم، آن هم با انواع شاخه هايش رفت. اين دو مكتب که هر دو از قرن نوزدهم پا گرفتند، اگرچه سیطره نظری خود را بر تمام مقولات فلسفی بعد از خود گسترده کردند و پایاپای هم پیش رفتند اما با يكديگر نيز خصومتى وصف ناشدنى داشته و دارند. خصومت ماهوى اين دو مكتب تا به امروز به طرفداران و نمايندگان آنها نيز سرايت كرده است و بسیاری از مجادلات امروز بين روشنفكران كشور ما نيز تحت تأثير خصومت اين دو مكتب قرار گرفته است.
برای بیان این اختلاف نخست باید در اشتراکات این دو مکتبِ معاصر تدقیق کرد. هر دو مكتب، در گرايش فلسفى خود، گرايش غير تاريخى و بلكه ضد تاريخى دارند. مراد از رويكرد تاريخىِ آن است كه يك فيلسوف يا مكتب فلسفى براى ارائه هر گونه اظهار نظر فلسفى ابتدا به سراغ ديگر آراى فلسفى مى رود و بعد از يافت مطالب آنها، راى يا نظام فلسفى خود را ابراز مى كند. اما پيروان اين دو مكتب، این رويكرد را برنمی تابند و معتقدند از آنچه فيلسوفان سابق گفته اند، چيزى نمى توان ياد گرفت و هر كس بايد تفكر فلسفى را از خودش آغاز كند.
يكى از علتهاى گرايش به چنين رويكردى تشتت فراوان در آثار قدماست. برخلاف تاريخ علم كه يك تاريخ همگراست، هر چه تاريخ فلسفه به جلو آمده است ناظران ديده اند به جاى اينكه همگرايى در بين آراى فيلسوفان پيدا شود؛ نوعى واگرايى به وجود آمده است. اگر تاريخ فلسفه به گونه اى بود كه هر چه پيش مى رفت موارد وفاق آن بيشتر مى شد جا داشت كه نقاط مشترك را جدا كنند و به بررسى مسائل اختلافى بپردازند. اما وقتى حاصل تاريخ فلسفه، چيزى جز ازدياد اختلاف نيست، انسان از اينكه آراى ديگران را بخواند خسته مى شود و به اين نتيجه مى رسد كه خود بايد داورى و فيلسوفى كند.
دیگر استدلالی که برای گرايش ضد تاريخى این دو مکتب مطرح شده است این است كه اساساً اگر اين واگرائى ها هم در تاریخ نمى بود باز هم رجوع به گذشته فلسفه سودى نمى داشت و بعد این سوال مطرح می شود که آیا فلسفه دانشى است كه مى خواهد «واقع» را به ما بشناساند يا اقوالى را كه در باب علمِ واقع گفته مى شود؟ اگر هدف شناسايى واقع است چه سودى در شناسايى اقوال درباره واقع وجود دارد. ديدن يك صحنه سودمند است يا جمع و تفريق اقوال شاهدان صحنه ؟
برخورد انتقادی با اقوال قدما وجه دوم اشتراک این دو مکتب است. فیلسوفان عصر جدید اغلب برای انتقاد به محصول فکری پیشینیان سراغشان می رفتند و نه برای نتیجه گیری از آموزه های آنها.
وجه اشتراك سوم اين دو مكتب آن است كه هر دو از تنگناهاى زبانى در فلسفه مى نالند؛ اگرچه از دو منظر متفاوت.
از زمان كانت مسأله اصلى فلسفه از وجود شناسى به معرفت شناسى تغيير پيدا كرد.كانت معتقد بود که قبل از اينكه واقع و وجود عالم را بخواهيم بشناسيم، نگاهى به ابزار شناسايى، يعنى «ذهن» داشته باشيم و ببينيم با اين ذهن چقدر معرفت مطابق با واقع مى توان بدست آورد. اما از زمان كانت به بعد مسأله سومى مطرح شد که می گفت قبل از آنكه به ذهن بپردازيم بايد به زبان پرداخت. دليل اين مسأله آن بود كه به لحاظ روانشناختى این باور به وجود آمد که فكر كردن نوعى سخن گفتن است و محدوديت هاى زبانى ممكن است محدوديت هاى ذهنى و معرفتى ايجاد كند. پس ابتدا بايد به توانایي هاى زبان پرداخت و ديد آيا مى توان با زبان چيزى آموخت؟ و این سوال که اساساً فرآيند زبان آموزى چگونه شكل مى گيرد؟
تبيينى كه فيلسوفان پوزيتويست از محدوديت ها و تنگناهاى زبانى ارائه مى دهند، همين بيانى است كه در اينجا گفته شد. اما فيلسوفان اگزيستانسياليست تبيينى ديگر دارند كه به طور خلاصه عبارت است از اينكه معتقدند فلسفه بايد به اصول باطنى بپردازد نه به حوادث و پديده هاى خارجی. فلسفه واقعى آن است كه از راز آرزوى جاودانگى انسان با خبر شود. فلسفه واقعى آن است كه بداند چرا آدمى از بي عدالتى رنج مى برد؟ چرا وسوسه ی خودكشى در ذهن برخی پدیدار می شود؟ فلسفه واقعى آن است كه بداند ما به ازاى كلماتى مثل اميد، عشق، محبت، ايمان و يأس كه براى احوال درونى ما وضع شده اند کدامند؟ آيا مصداقى كه من از آن اراده مى كنم با مصداقى كه شما اراده مى كنيد يكى است؟ با این وصف، تنگناهاى زبانى خودش را در اينجا بیش از پیش نشان مى دهد و اگزيستانسياليستها بيشتر از همه شكوه مى كنند و معتقدند لفظى براى تفسیر حال درونى كه به حس باطنى درك مى شود، وجود ندارد.
بعد از نام بردن از وجوه اشتراک دو مکتب حالا باید به وجوه اختلاف عمیقی که بین آن دو است بپردازیم و جالب آن که این اختلاف ریشه در همان اشتراکات دارد. یعنی غیر تاریخی بودن دو مکتب، در عين حال كه موجب اشتراك اينها مى شود، موجب اختلاف و حتى سبب پيدايش زمینه اختلاف هاى ديگر هم مى شود.
مهم ترین مانع فيلسوفان اگزيستانسياليست و پوزيتويست این است كه هيچ زمينه مشتركى بين آنها وجود ندارد كه بتوانند بر اساس آن حل اختلاف كنند. فقدان اين امر مشترك به دليل گرايش ضد تاريخى هر دو مكتب است. البته بايد توجه داشت كه موارد اندكى ما بين اين دو مكتب مورد قبول طرفین است ولى به اندازه اى نيست كه يك زمينه مشترك ايجاد كند. اين امر بر خلاف فيلسوفان غربى سده هاى قبل است كه با وجود اينكه مشى فلسفى متفاوتى داشتند، مى توانستند با يكديگر به بحث وگفتگو بنشينند؛ مثلا جان لاك؛ تجربه گراى انگليسى با دكارت عقل گراى فرانسوى، يا نيوتن وكلارك با لايب نيتز مى توانستند با وجود اختلاف مشى فلسفى، بر اساس قبول زمينه هاى مشترك به بحث بپردازند.
مورد دوم اختلاف بر سر مسائل مورد بررسیِ دو مکتب است. فيلسوفان اگزيستانسياليست مطالب فلسفى را مطالب وجودى مى دانند و پوزيتويستها بيشتر علاقمند به مسائل ذهنى هستند. اصطلاح مطالب وجودى در زبان فيلسوفان اگزيستانسياليست به توضيح بيشترى نيازمند است تا با مسائل وجودى (و در مقابل آن مسائل ذهنى) در فلسفه هاى ديگر اشتباه نشود.
مسائل وجودى در نظر اين فيلسوفان، عبارت از مسائلى است كه دانستن آنها باعث تغيير و تحولى در زندگى ما آدميان مى شود. مسائلى كه حال و روز آدمى قبل از دانستن آن مسأله و بعد از دانستن آن، متفاوت مى شود. آلبر كامو در مقاله خودكشى از كتاب پوچى می نویسد: ” چه فرقى مى كند كه مقولات طبق نظر ارسطو ده تا باشند و مربوط به عالم واقع، يا مطابق نظر كانت دوازده تا باشند و مربوط به عالم ذهن، يا بر اساس نظر هگل به گونه اى ديگر باشند كه ذهن و واقع در آن بر يكديگر منطبق مى شوند. اگر ما بفهميم حق با ارسطو است يا كانت يا هگل چه تغيير عمده اى در زندگى ما حاصل مى شود؟ آيا زندگى بر اساس فهم اين مسأله با زندگى بدون فهم اين مسأله تفاوتى دارد؟ آلبر كامو معتقد است مهمترين مسأله فلسفه كه در زندگى ما هم بسيار مؤثر است، پاسخ به اين سؤال است كه آيا «زندگى ارزش زيستن دارد؟ »، « زيستن ما آدميان به صرفه است؟» اگر اين مسأله فلسفى حل شد و فهميديم كه زيستن به تحمل رنجهاى آن نمى ارزد، تنها راه منطقی ما خودكشى است. در مقابل، اگر فهميديم زندگى به زيستن آن مى ارزد، در اينجا نوبت به مسائل ديگر مى رسد و آن مسائل ديگر هم تا آخر عمر انسان به ترتيب اهميت آنقدر زيادند كه نوبت به فهم تعدادِ اعراض و جواهر نمى رسد. در نظر فیلسوفان اگزیستانسیالیست، مسائلى از اين قبيل كه “ماهيت مكان چيست؟ آيا عالم طبيعت متناهى است يا غير متناهى؟ در طبيعت، خلأ امكان دارد يا خیر؟” كه در نزد فيلسوفان قديم از اهميت بيشترى برخوردار بودند، كمترين اهميت را دارند.
در نظر فيلسوف اگزيستانسياليست ما بايد خودمان را بشناسيم و اين مسأله سزاوار وقت گذاشتن و عمرى را صرف این شناخت كردن است. به نظر آنها امور عامه فلسفه، طبيعيات و رياضيات بايد از فلسفه حذف شود، به استثناى بحث وجود و عدم خدا كه از عمده مباحثى است كه آنها به آن مى پردازند.چرا که بود و نبود خدا در زندگى ما بسيار مؤثر است. بيشتر كتابهاى اين فيلسوفان به كتابهاى روانشناسى شبیه است. آنها در فلسفه خويش به دنبال منشأ اضطراب، دايره و محدوده نا اميدى، ارتباط محدود با نامحدود، آرزوى محدود و معقول يا آرزوى نامحدود و خام و… هستند و از نظر آنها اين مسائل و امثال آن سزاوار بررسی هستند. بحث آزادى و اختيار الگو و مرجع الگو پذيرى در نظر آنها بسيار اهميت دارد. يعنى اينكه آيا ما حق داريم در زندگى تقليد كنيم يا حق نداريم؟
در برابر اين فيلسوفان، پوزيتويست ها علاقمند به مطالب ذهنى هستند. نوع موجودات، جوهر و عرض بودن آنها و ارتباط آنها با يكديگر، تفاوت بين عالم حيوانات، نباتات وجمادات، معرفت و شناخت يك شىء و مطالبى از اين دست مطالبى هستند كه فيلسوفان پوزيتويست به آن علاقه مند هستند. همان مطالبى كه به نظر فيلسوف اگزيستانسياليست ارزش دانستن ندارد.
در نظر اگزيستانسياليستها، سقراط بسيار با ارزش و با اهميت است. چرا كه او اول فيلسوفى است كه همه را به سوى خودشناسى فرا مى خواند واز اين رو پدرِ معنوی اگزيستانسياليسم خوانده مى شود. شعار سقراط اين بود كه «خود را بشناس» و هر شناخت ديگرى را بى سود مى دانست. اگر به كى يركگور هم پدر اگزيستانسياليسم مى گويند دقيقاً به دليل طرح مجدد همین شعار در نوشته هایش بوده است.
ادامه دارد…
ویرایش و تلخیص: محمد جوان شایانی