برگشتم به خانهی قدیمی، اتاقم همان است که بود. روی میز همان آینهی کوچک و همان دفتر قدیمی. صفحهی اولش نوشته بودند: همیشه کمی که رفتی دیگر نمیدانی کجایی. از ردیف سوم کتابخانهام کتاب آخر از سمت چپ را برمیدارم. نامش برایم تازگی دارد. «تصاویر دنیای خیالی». ورق میزنم. همان صفحهی اول خط تو را میبینم. نوشته بودی: «زندگی در چشم آنان سرشار از معجزات نافهمیدنی است. آنها در دنیای خیالی خود زندگی میکنند و نه در دنیای ما…نه در دنیای به ظاهر واقعی ما. هیچکدامشان به آنچه با دست لمس شدنی است باور ندارند و تصاویرشان …رویایشان …عشقشان … جهانشان هیچکدام آنی نیست که فکر میکنیم.» بعد نوشته بودی «برای تو» که «تو» خیلی بزرگتر از «برای» بود و پایینتر از آن به رسم تاریخ گفته بودی تابستان سالی که مثل قبل نبود. بعد رسیده بودی به نام کتاب و دور زدی بودی و پایین صفحه نوشته بودی: «این ضمیر تو را عمداً بزرگ نوشتم تا یادت بماند که دنیای رؤیایی تو…دنیای رؤیایی ما اینگونه بوده و هست؛ اما دنیای واقعی ما…اصلاً مگر دنیای واقعی وجود دارد؟»
کتاب را میبندم و دستی رویش میکشم و با وسواس سر جایش میگذارم. از پنجرهی اتاق، کوچه را میبینم. مردی که مشخص است لباسهایش را تازه از فروشگاه گرانقیمتی خریده آکاردئون مینوازد و کمی آنطرفتر جسی و سلین را میبینم که راه میروند و بلند بلند حرف میزنند. دیگر از قاب پنجره کس دیگری معلوم نیست. خلوت است. مثل دیروز. کوچه همان است که بود. همان حال قدیمی. همان حالِ تابستان سالی که اصلاً مثل قبل نبود.