فیلمهای میکل آنجلو آنتونیونی گزینههای روشنی برای هر نوع مطالعهی سینمایی دربارهی اگزیستانسیالیسم هستند و بسیاری از مفسران از این فیلمها به عنوان فیلمهای بیگانگیِ اگزیستانسیالیستی یاد کردهاند. حتی خودِ آنتونیونی هم به تأثیر اگزیستانسیالیسم بر فیلمهایش به عنوان یک جنبش اذعان کرده، اگرچه مدعی است که در کار تبیین هیچ گونه مسئلهی فلسفیای نبوده است:
«اگزیستانسیالیسم و بعدها پدیدارشناسی دو فلسفه ای هستند که فکر می کنم به من نزدیکاند و می توان انعکاس آنها را در فیلمهایم دید، اما من هیچ موقع مرد علمی نبوده ام که همه چیز را به واسطهی فرهنگ تفسیر کنم. من با چشم هایم میبینم؛ من به نیروی تصویر، به ضرب آهنگ درونیاش ایمان دارم.»1
آنتونیونی در سهگانهی معروف خود؛ ماجرا، شب و کسوف (عدهای صحرای سرخ را هم در ادامهی همین فیلمها میدانند و به چهارگانه اعتقاد دارند)، به وضعیت فرد در بافت جامعهی مدرن صنعتی میپردازد؛ یعنی جایی که فشارها و شتاب زندگی شکافی در روابط انسانها ایجاد کرده و توجه افراد را از دل مشغولیهای ژرفتر منحرف کرده و بدین ترتیب بیمعنایی همه جانبهای را موجب شده است. این فیلمها نشان میدهند که جست و جوی معنا دقیقا از آن رو به یک مسئله تبدیل شده است که اشکال مدرنِ زندگی، زیر پای منابعِ سنتی معنا را خالی کرده اند. اگرچه دیالوگ در این فیلمها از این حیث تأثیرگذار است، اما این تصویرپردازی آنتونیونی است که جهانی را به ما نشان میدهد که آدمها ناگزیر در آن قالب شکل گرفتهاند، اما زندگی درونی ازهم پاشیدهای دارند.
سیمور چتمن در کتابش در مورد آنتونیونی2 می گوید: «ویژگی اصلی و متمایز کنندهی فیلمهای به کمال رسیدهی آنتونیونی روایتی است به واسطهی نوعی مینیمالیسمِ بصری که با تمرکز شدید بر ظاهر اشیا (لایهی سطحی جهان) و به حداقل رساندن دیالوگ همراه است». در سینمای آنتونیونی، گرایشی کاملا آگاهانه به پایین نگه داشتن نقاط اوج و رقیق کردن تار و پود روایت دیده می شود. شاید بتوان این ویژگی را نوعی خود-بازتابندگی سینمای مدرن دانست که به فیلمساز اجازه میدهد تا با تضعیف ساختار کلاسیک و اتخاذ نگاه های متنوع به داستان و با بهره گیری از زمان مُرده که باعث میشود کنش، فراتر از زمان قراردادی به طول بیانجامد، ، نگاه مخاطب را به فرایند معناسازی جلب کند؛ چیزی که اورسن ولز هم به آن اشاره کرده است: «يکی از دلايلی که آنتونیونی خستهام میکند همین است. او معتقد است که فقط نمایی خوب است و بهتر هم میشود که شما مدام به آن نگاه کنید. او يک نمای کامل از کسی که از جاده بالا میآيد را به شما ارائه میدهد و درست وقتی که شما فکر میکنید: خب! او که نمیخواهد آن زن تمام راه را تا بالای جاده برود!، او میگذارد که برود و سپس زن آنجا را ترک میکند و پس از رفتنِ زن باز مجبورید به نگاه کردن به جاده ادامه بدهید.»3
در واقع با بیرون رفتن کاراکترها از قاب، پس زمینه به پروتاگونیست تبديل می شود تا اين تهديد را القا کند که جای کاراکترها را گرفته است. در فیلمهای آنتونیونی، نماهای زيادی میبینیم که کاراکترها از قاب خارج شدهاند (و يا هنوز وارد قاب نشدهاند) اما دوربین منظره يا مکانی خالی از شخصیتها را نشان میدهد. این چنین است که در زمان مُرده، معنایِ روایی با یک جذبهی بصری جایگزین می شود و دیگر تصویر فقط در پی نمایش شخصیتها، لوکیشنها و یا اشیاء صحنه نیست؛ بلکه صحنهی سینمایی به سمت ابهام می رود و مولفهای اضافی وارد میشود. از این طریق است که نوعی معنادهی به بی معنایی به وجود می آید و کل گسترهی روایت مورد پرسش قرار می گیرد. فیلمهای آنتونیونی اغلب میان این دو قطب در رفت و آمدند. یک قطب که تلاش می کند تا رویدادها را در کنار هم نگاه دارد و داستان را بسازد و قطب دیگر که در پی گسستن رویدادها و کنش ها و کش دادنشان در زمان و پرداختن به جزئیات است.
با این توصیفات در ادامه برای فهم جهانِ اگزیستانسیالیستیِ آنتونیونی به تمرکز بر فیلم «کسوف» میپردازیم.
بسیاری از درون مایه های دو فیلم اول تریلوژی آنتونیونی در «کسوف» تکرار می شوند: روابط پرمسئله، تهدید بی معنایی و مقاومت جهان در برابر آزادی انسان. با این تفاوت که ظاهراً در کسوف نیروهای بزرگتری از دنیای مدرن در برابر توانایی آدمها برای انتخابهای پرمعنا می ایستند. به علاوه اینکه در «کسوف» محدودیت هایی که در راه آزادی وجود دارد، فراگیرتر هستند، تا جایی که بعد از دیدن فیلم، این مسئله مورد تردید قرار می گیرد که آیا آن نوع آزادی که سارتر از آن صحبت می کند، اصلا قابل حصول است یا نه. آزادیای که بهتر است برای فهماش قدری به سراغ فلسفهی سارتر برویم و به تبینی که او از مسئلهی اختیار و معنا و مقاومت عناصر بیرونی دارد، توجه کنیم. او با ذکر یک مثال چنین می گوید که:
“اگر من بخواهم یک تخته سنگ را جابه جا کنم مقاومت فراوانی نشان می دهد؛ اما اگر برعکس بخواهم روی آن بروم تا بتوانم منظرهی طبیعت را تماشا کنم کمک ارزشمندی به من خواهد کرد. این تخته سنگ في نفسه – اگر بتوان حتی تصور کرد که تخته سنگ فی نفسه چه می تواند باشد – خنثی است؛ یعنی این تخته سنگ مترصد یک هدف است تا معلوم شود مخالف ماست یا کمک حال ما.”4
سارتر به همین قیاس، تمام وقایع زندگی، چه آن کنش هایی که به عمل درآمده و چه محدودیت هایی که رخدادهای خارجی بر ما تحمیل می کنند را واجد آن معنایی میداند که فرد برای خودش انتخاب می کند. چراکه رخدادهای واقعی به خودی خود خنثی و بیمعنا هستند و معنا و تفسیرشان با خودِ آدمی است. این بدان معناست که هر فرد انسانی به تنهایی مسئول زندگی خویش است. دو اصطلاحی که سارتر در توصیف شیوهی ما در انتخابِ معنا به کار میبرد، «برنامه»(Project) و «وضعیت»(situation) هستند. برنامه، هدف کلی یا هویتی است که ما انتخاب میکنیم تا بر رخدادهای زندگی اعمال کنیم و وضعیت، تفسیری است از واقعیات پیرامون و از فیلتر یک برنامهی خاص. در توضیح میتوان موقعیتی را در نظر گرفت که ما در خیابان و در ترافیک سنگینی گرفتار شدهایم. اینجا اگر برنامهی ما به موقع حاضر شدن سرِ کار باشد، معنای وضعیتِ ما آشفتگی و عصبانیت از تاخیر است، اما اگر برنامهی ما وقتگذرانی و خیابانگردی باشد، معنای وضعیت ما به کلی تفسیر دیگری خواهد داشت. در مرحلهی بعد و با تعریف این اختیارِ تمام عیار است که مسئولیت تمام و کمال هم همراه آن میآید. به این مفهوم که اگرچه دانستن اینکه من ناخدای سرنوشت خویشم، به من قدرت اختیار می دهد، در عین حال ممکن است دردناک هم باشد. من اگر آن کسی که دوست دارم باشم نیستم، اگر زندگی ام آن زندگی ای که می خواهم نیست، درنهایت این بر عهدهی خودم است که یا تغییرش دهم یا اقرار کنم که نداشتن شهامت و تنبلی و چیزهای دیگری از این دست، انگیزهی انتخاب هایم بوده است. بنابراین،آگاهی از اختیار و مسئولیت میتواند به اضطراب و يأس منتهی می شود. ما زمانی دچار اضطراب می شویم وقتی که پی می بریم دست آخر عواقب کار به عهدهی خودمان خواهد بود. در حالی که يأس زاییدهی نومیدی از انتخاب هایی است که قبلا انجام داده ایم. انسان چیزی نیست مگر مجموعهای از کنشهای خود و معنای زندگی هر کس ساختهی فعالیتهای واقعی اوست که درنتیجهی انتخاب هایش انجام داده است. برای مثال، اگر کسی می خواهد یک نویسنده شود ولی تاکنون چیزی ننوشته است، در آینده برای شکستش در ساختن زندگیای که روزی آرزویش را داشته است، دچار سرخوردگی خواهد شد. بدین ترتیب، در حالی که اضطراب اجتناب ناپذیر است، يأس فقط زمانی اتفاق می افتد که به انتخاب های نادرستمان در گذشته نگاه می کنیم. درنتیجه يأس می تواند در حکم نیرو محرکهای باشد برای تمرکز کردن بر اهداف و برنامههایی که در آینده واقعا برایمان اهمیت فراوانی دارند. این شیوهای است از زندگی که سارتر آن را در مقابل «راحت طلبی» می داند و به دلیل همین دشواری است که او خودفریبی را در میان آدمیان اجتناب ناپذیر قلمداد میکند. خودفریبی یعنی دروغ گفتن به خود، و این برخلاف دروغ گفتن به دیگران است که حتی هنگام گفتن آن، حقیقت را می دانیم. خودفریبی، تلاش برای گریز از اضطرابی است که مسئولیت به همراه می آورد. این گریز غالبا به عنوان انکار اختیار، خود را نشان می دهد، چراکه مسئولیت از اختیار حاصل می شود. در یک کلام، زندگی بیمعنا از دیدگاه سارتر، زندگیای است که فرد نتوانسته به انتخابِ اینکه چه کسی باشد برسد و یا در مورد چیستی برنامهاش با خودفریبی سعی در فراموشی مسئولیت خود در قبال معنادار کردن زندگی و برگزیدن برنامهای مناسب داشته باشد و یا هنگامی که دنیا در برابر خواستهای او همچون مانعی قرار گرفته، نتواند بدیلی برای معنادار کردن مجدد آن بیابد.
حال با دانستن این موارد دوباره به «کسوف» بازمیگردیم تا رد نگاهِ اگزیستانسیالیستی آنتونیونی را در این فیلم بیابیم. ردی که همانند دو فیلم قبلیاش(ماجرا و شب) به کمک تصویرپردازی و نه فقط پیرنگ داستانی برای توصیف نیروهای غالب جهان و زیستِ درونی شخصیت ها و بازنماییِ امرِ واقع صورت گرفته است.
«کسوف» از مراحل پایانی یک جدایی فرساینده و طولانی آغاز می شود. ویتوریا (مونیکا ویتی) تصميم گرفته نامزدش ریکاردو (فرانسیسکو بل) را ترک کند. از همان ابتدا متوجه میشویم که در اینجا نیز همانند شخصیت های «ماجرا»، شخصیت زن با مفهوم آزادی، بیشتر سر و کار دارد و اینکه شخصیتها از یکدیگر فاصله گرفتهاند. فاصلهای که ریشه در مسئلهای عمیق و فراگیر دارد که با فرهنگ معاصر در ارتباط است. فرهنگی که در آن انسانها امکان برقراری رابطهای سالم با دیگران را از دست دادهاند چراکه احساس معناداری نسبت به خودشان ندارند و این باعث میشود آنها در درجه اول با خودشان بیگانه شوند. با اینکه میتوان به نکات بسیاری درباب سبک سینمایی آنتونیونی در صحنهی آغازین فیلم اشاره کرد، اما در اینجا قصد داریم تا بر جهانی تمرکز کنیم که این شخصیت ها در آن زندگی می کنند و با بررسی مناظری که برای پس زمینه استفاده شده و کنکاش در وضعیت شخصیتهای اصلی به بررسی برنامهی آنها و وضعیتی که به آنها شکل داده است، بپردازیم.

از طرفی در کنار دیگر مناظر محیطی، همان گونه که بسیاری از منتقدان هم اشاره کرده اند، به نظر میرسد که تصویر برگهایی که در صحنههای مختلف فیلم میبینیم و یا فقط صدای خش خششان را می شنویم با ویتوریا همبستگی فراوانی داشته باشد به طوریکه آنتونیونی از آنها استفاده می کند تا اوضاع ذهنی ویتوریا (یا به قول ویلیام آرواسمیت، «حیات نباتی جهان درون او»5) را نشان دهد. اما چطور؟ به نظر میرسد که ویتوریا هنگامی که بناست اختیار خود را به کار گیرد و حسی از رهایی داشته باشد، استفاده از برگها و اشیا و وسایل دیگری که نسیمی تکانشان می دهد، به لحاظ بصری در پی القای این امر هستند که او از تواناییاش برای پذیرفتن یا رد کردن هر چیزی آگاه است. مثلا آنجایی که می فهمد واقعا می خواهد از ریکاردو جدا شود، موهایش با بادِ پنکه تکان میخورند، و به همین ترتیب در ابتدا و انتهای رابطه اش با پیرو( آلن دلون) باد به شدت برگها را تکان می دهد. یا در صحنه ای که او در پی سگِ مارتاست، وقتی با سیم های خالی بر روی میله های پرچم مواجه می شود، ما می توانیم شادی را در حالت صورت او ببینیم. سیمهایی که دائماً تکان می خورند و مانند حرکت برگها حسی از آزادی و آرامش را منتقل می کنند.
به طور کلی، توانایی ویتوریا برای لذت بردن از وقفه ای در جریانِ عادی امور، نشان از آگاهی او دارد از اینکه اوضاع می تواند متفاوت از آنچه هست باشد و نیز قابلیت او در درک بدیل ها را نشان میدهد. مانند صحنهای که در آن ویتوریا در پایان روزی که تحت تأثیر به هم زدن رابطه اش با ریکاردوست، طی دیداری در خانهی همسایهاش مارتا، سرش آن قدر گرم هنر و صنایع آفریقا می شود که خودش را سیاه می کند، لباس آفریقایی به تن می کند و همراه صدای طبل بنا می کند به رقصیدن. یا وقتی همراه آنیتا و همسرش در هواپیمای شخصی شان، به فرودگاه کوچکی در ورونا میرود، این پرواز، ابرها و سادگیِ فرودگاه جملگی برایش مطبوع و خوشایند است. با این حال در ادامه میبینیم که فضای اصلی که ویتوریا در آن قرار گرفته، دنیای بازار بورس و EUR است و گریزهای رهایی بخش اش ( فرودگاه و خانهی همسایه) صرفا شیوهی او در تعدیل فشارها و یافتن بدیل است. توانایی او برای فهم اینکه کماکان باید در جهان متشنج مبتنی بر بهره وری اقتصادی و مناسبات بغرنجِ مدرن زندگی کند، گویای آن است که او در تلاش است تا با آگاهی از خطرات و مشکلات و در عین حال قابلیتش برای فائق آمدن بر آنها و یافتن بدیل هایی برایشان زندگی را به پیش ببرد و هدایت کند. بنا به نظر ارواسمیت، زندگی او به طرز معقولانهای متعادل است: «وقتی ضرورتی می بیند عقب می نشیند یا پیش می رود ولی در عین حال حتی وقتی تلوتلو می خورد، نیز تعادلش را بازمییابد.»6






مونتاژ پایانی فیلم تفاسیر متعددی را به خود دیده است. این مسلم است که مونتاژ مزبور صرفاً قرار نیست به ما بگوید که عشاق سر قرار حاضر نمی شوند، بلکه در کنار هم قرار گرفتن متوالی تصاویر ما را فرای پیرنگ می برد: ساختمان ها، سایه ها، زوایا، شکل ها، نور، برگها، مورچهها، آب و زوایا و فواصل متنوع از همان محلِ قراری که قهرمانان فیلم به طور مشهودی از آن غایب اند.
غیاب آدم هایی که ما در جست و جویشان هستیم موجب می شود تا بیشتر درباره اشیا و تصاویر و معنای احتمالی شان تعمق کنیم. آدم هایی که در این جهان، به همراه اَشکال مخالف و ناسازگار سنت و مدرنیته، به تهدیدی برای آغاز جنگ اتمی(که در فیلم در تیتر روزنامه ای اعلام می شود) مبدل شدهاند. با سکانس پایانی حس فراگیر تنش و اضطراب به وجود می آید. نمایی مشخص و محرز از آن کُنج باعث می شود فکر کنیم عشاق ما سر قرار حاضر خواهند شد، و آنتونیونی از این انتظار ما سود می برد تا تنشی را به وجود بیاورد که از شخصیت ها بریده می شود و در خودِ جهان تراوش می کند. حالا این جهانِ آنتونیونی است که خود را می نمایاند. در غیابِ بودن آدمها. در مرز دانستن معنا. در اضطراب آن که چه خواهد شد. در یاسی که چه انتخابی کردهاند و چه انتخابی کردهایم. ما آدم هایی را می بینیم که ممکن است ویتوریا باشند یا پیرو، ولی بعد می بینیم از آنها خبری نیست. آدمهایی که در این صحنه می بینیم دائماً این ور و آنور را می پایند، نگران و مترصد. گویی همهی آنها می توانستند ویتوریایی باشند که امکانهای دیگری را انتخاب کردهاند. به نظر می رسد زمان به آخر رسیده است: آب از چلیک بیرون می ریزد و چلیک خالی می شود، هوا به سمت تاریکی میرود.

فیلمهای آنتونیونی این گونه شیوهی رویارویی ما را با جهان بازآفرینی میکنند و در نهایت از ما میخواهند که حداقل تا حدی از پوستهی زندگی روزمرهمان به سمت انتخابهای پرمعنا و امکان یک زندگی اصیل که قطعاً یقینی در آن موجود نیست، حرکت کنیم. او دائماً روایت را میشکند و از ما می خواهد که با توجه به میزانسن و همه اجزای صحنه به معنایی برسیم. معنایی که نیازمند تفسیر است و قطعیتی در آن نیست. این گونه است که او ما را وادار می کند تا در جهان فیلم زیست کنیم و از راه تفکر به این جهان، به جهان خودمان برسیم. به قول بوردول این کاری است که یک مولف هنرمند می کند. “او میداند که پیچیدگی زندگی یک انسان پاسخ و یا دلیل مشخص مطلقی ندارد، پس سوالها را طرح میکند و هنگام پاسخ ما رها میکند تا به آن فکر کنیم و از این رهگذر به دنیایی برسیم که دنیای خودمان است، جایی که هیچ یقینی در دستانِ انسان تنها و آگاه وجود ندارد.” 9
دیگر مطالب پروندهی ویژهی میکل آنجلو آنتونیونی
پینوشتها:
1- Michelangelo Antonioni and Marga Cottino-Jones, The Architecture of Vision: Writings and Interviews on Cinema
2- Seymour Chatman, Antonioni Or,The Surface of the World
3- Peter Bogdanovich,This is Orson Welles
4- Jean-Paul Sartre.Being and Nothingness
5- Arrowsmith,Antonioni
6-lbid
7- Seymour Chatman, Antonioni: Or,The Surface of the World
8- lbid
9- David Bordwell,The Art Cinema as a Mode of Film Practice
منابع:
Existentialist Cinema, Antonioni: Meaninglessness and the Modern World, William C. Pamerleau
سینمای اگزیستانسیالیستی، نوشتهی ویلیام سی پامرلو، ترجمهی نصراله مرادیانی
Another Look at Heideggerian Cinema: Cinematic Excess, Antonioni’s Dead Time and the Film-Photographic Image as Copy, Michael Josiah Mosely
